نیستم...

گاهی می اندیشم

وقتی منفی بر مثبت حرام باشد و زن بر مرد!

واژه ای میروید به نام نامحرم !

خلوت ها، تنهایی ها و فریادها، زمزمه ها، آرزوها و رهیدن ها، غم ها و شادی هایم همه عورتند!

عورتانی حرام بر نگاه ها، شنود، افکار، قلوب و دستان این خاکیان!

نامحرمان!

افسوس که دیر به خود آمده و دگر باکره نیستم...

این است، آن!

گذر كرد و رفت

عمرم...

و همه فهميده ام از آن اين است:

منطقي كه احساسي شد، به زباله دان تاریخ پیوست..

\ do not stop /

نمیدانم از بی پروایی های جوانی ام بگویم

یا از سکون و عادی شدن امروزم...

خجالت زده ام

از تمامی پل های خراب شده و خراب کرده پشت سرم

از واژگانم نیز...

و امروز باز آمده ام

بعد ترکی از عادات روز مره ام

امروز روز رهایی من است

و بزرگترین پند من به آدمیان این است

عزیزانم، گاهی چشم فرو بستن و نادانی بهتر از دانستن و حقیقت است...

که ژرفا و سنگینی حقیقت گاهی عجیب میشکند کمر انسان را

و بهبودی نخواهد داشت...

بدرود زندگی

بدرود حرکت...

افسوس

گاهی دلم هوای دوستانی را میکند که هیچگاه ندیدمشان...

شعله اش را...

شعله اش را کم کن

مغز و استخوانم سوخت

قلبم نیز

شعله اش را کم کن 

خانمانم سوخت

جانمازم نیز...

شعله اش را کم کن


التماسم خواهش است

آرزویم صامت است

با صدا فریاد کن

شعله اش را کم کن


تو ماندنی ترین ماندگار منی

آرام آرام

بی تفاوت

بی عوض

شعله اش را کم کن

                        شعله اش را کم کن