بچه محصل ها !

چطوره با یه سوال شروع کنیم؟

چرا در دنیای کنونی ما امثال حافظ مولانا سعدی و صدها نابغه دیگه جاشون خالیه؟

به نظر من یک دلیل بیشتر نداره و اون هم سیستم زندگی و نظامی به نام آموزش و پرورشِ!

چرا؟

فرض کنید یکی مثل انیشتین ریاضیش بیستِ اما بقیه واحد ها رو زیر ده!

نتیجه؟

ادامه نوشته

alone

این قصه همیشگی است، تاریکی وجودمان را میرساند...

وقتی سخت ترین دوران زندگی ات را سپری میکنی

بی یاوری

بی کسی

و وقتی سختی هایت تمام میشوند

همه می آیند

هر کس به نوعی کست میشود

یاورت می شود

اینگونه میشود که انسان تنهایی و عزلت را در آغوش میکشد

و عاشقانه انتظار کشیدنش در فراق دوستانش

به بغض هایی سنگین و قهرهایی آشتی ناپذیر پایان می یابد...

در این زمانه پر فریب دگر هیچ فریبایی را نمیخواهم!

یادمه چند وقت پیش که هنوز این وبلاگ وبلاگ نبود با یکی از دوستام رفتیم آرامگاه

خوشتیپ کرده بودم حسابی و سیگار به دست و...

دیدم اون وسط دورو بر دوتا دختر خیلی شلوغه و اتفاقا همشونم پسرن!

نگو دانشجو بودن و داشتن نظر سنجی میکردن

دیدم یکیشون اومد سمت ما

سلام

خسته نباشید و احوال پرسی

بعدش توضیح داد که از این قرار است که نظر سنجیست و...

دوتا فرم داد بهمون

پر کردیم

نمیدونم چرا حس کردم ازش خوشم اومده!

پرسیدم شماره مونم بنویسیم که یه وقت سوالی چیزی داشتین بپرسین؟!!

گفت همه که نوشتن شما هم بنویسین!

نوشتم و تحویل دادیم و بای

شب مهمونی بودیم که دیدم یکی اس داد

فهمیدم خودشه

گفتم به به خانم محقق! و...

خلاصه کنم

بعد از چند مدت

باورتون نمیشه برگشته بود میگفت منو ببخش دوستام خیلی از پسرا لطمه خورده بودن و منم نه دانشجو بودم

و نه اون نظر سنجی واقعیت داشت! راستش سوژم این بود که یکی رو که خیلی این کارست و دختر بازه و...

رو حالش رو بگیرم، اما مثه اینکه اشتباه گرفتم، تو خوب بودی و من...

منو میگی! جا خورده بودم و حیرت زده که چرا این آدم به خاطر این کار اینقدر دروغ گفته بود

منم نیست آلرژی دارم به دروغ

دیگه خودتون حدیث مفصل بخونید

تموم کردم و الان مدتهاست حس میکنم و میفهمم که انسان های اطرافم چقدر دروغگو و پستن...

واقعا چقدر بده آدم ارزش ها رو لگد کنه، دروغ بگه و زود قضاوت کنه...

راستی ترک سیگار موجب سلامتی و افزایش طول عمر می شود!!!

ناتوانی اش

نیامدنش را پای بی مرامی اش مگذار

پای بی معرفتی و دلزدگی اش هم نه

بگذار پای پاهایش

ناتوانی جسمش...

خدایی دگر

سالها خدایی را پرستیدم

که بر فراز ابرها فرمانروایی میکرد

وچه خوش دورانی بود، کودکی...

دیگر خود حدیث مفصل بخوان...

دنیای انسان‌ها

چند سال پیش، در جریان مسافرت دور و درازی که با قطار داشتیم، یک روز تصمیم گرفتم این وطن در حال حرکت خود را که در آن به مدت سه روز حبس بودم و به مدت سه روز اسیر این سر و صدا و هیاهوی چرخ‌های غلتان بودم را بازدید کنم. از جا برخاستم و در ساعتی از صبح زود در طول قطار براه افتادم. واگن‌های خواب خالی بودند. واگن‌های درجه یک هم خالی بودند.

ولی کوپه‌های درجه سه مملو از لهستانی‌هایی بود که از فرانسه اخراج می‌شدند تا به وطن‌شان بازگردند. و من در حالی که پا بر سر خفتگان می‌نهادم در راهروها پیش می‌رفتم. سرانجام توقفی کردم تا خوب نگاه کنم. زیر نور فانوسی ایستادم و در آن واگن بدون تقسیم‌بندی که بیشتر به اتاقکی می‌مانست و بوی سربازخانه و کلانتری از آن به مشام می‌‌رسید، یک مشت مردم در هم چپیده که با حرکات سریع قطار به دستگاه کره زنی شباهت یافته بودند یافتم. مردمی که در رؤیاهای بد خویش گرفتار بودند و باز به بدبختی خود باز می‌گشتند. سرهای بزرگ تراشیده‌ای که روی چوب نیمکت‌ها غلت می‌خوردند. مردان و زنان و کودکانی که همگی که از راست به چپ می‌غلتیدند، گوئی مورد هجوم این هیاهو و سر و صدا و این تکان‌هایی قرار گرفته‌اند که آنها را به فراموشی تهدید می‌کرد. آنها هرگز شیرینی یک خواب خوش را در آن نیافته بودند.

‏و اکنون به نظر، انسان‌هایی می‌رسیدند که خصلت انسانی خویش را تا نیمه از دست داده و با جریان‌های اقتصادی از یک سر اروپا به آن سر پرتاب شده و از خانه‌ی کوچک شمال‌شان جدا گشته و از باغچه‌ی نقلی‌شان و از سه گلدان شمعدانی‌شان که من سابقاً آنها را روی لبه‌ی پنجره‌ی منزل‌های معدنچیان لهستانی دیده بودم، دور شده بودند. آن فلک‌زده‌ها فقط مقداری خرت و پرت و اسباب آشپزخانه و پتو و پرده‌هایشان را جمع کرده و با خود آورده و در بسته‌ها و بقچه‌هایی که نتوانسته بودند خوب ببندند، ریخته بودند. ولی تمام آنچه را که دوست داشتند و بدان انس گرفته و هرچه را که ظرف این چهار پنج سال اقامت در فرانسه بدان الفت گرفته بودند مثل سگ و گربه و شمعدانی، همه را ناچار به امان خدا سپرده و دل از آن کنده و اکنون جز ظروف مطبخ و دیگ و بشقاب و سه پایه با خود چیزی نمی‌بردند.

کودکی از پستان مادری خسته که به نظر می‌رسید خفته است، شیر می‌خورد. زندگی خود را با بی‌ربطی و بی‌نظمی و آشفتگی این سفر در می‌آمیخت. نگاهی به پدر افکندم. جمجمه‌ای سخت و سنگین و برهنه همچون سنگ داشت و پیکری ‏مچاله در خوابی ناراحت و اسیری در لباس کار و درست شده از پستی و بلندی یا بهتر بگویم به توده‌ای از گل رس می‌مانست. به این ترتیب، شب که می‌رسید توده‌هایی که دیگر شکلی نداشتند، روی نیمکت‌ها ولو می‌شدند و من فکر کردم: کار این دو از ابتدا با این بدبختی و زشتی شروع نشده است. بی‌گمان یک روز این زن و مرد همدیگر را دیده و با هم آشنا شده، مرد به روی زن لبخند زده و بی‌شک بعد از کار برای او دسته گلی برده است. شاید آن روز از این که خود را در قلب آن زن نمی‌دیده، دست و پایش را گم کرده و رفتاری ناشیانه و دست پا چلفتی داشته است. ولی زن هم، با دلربائی و عشو‌ه‌گری ذاتی‌اش، زنی که مطمئن از زیبائی‌اش بود، بر آن شده بود تا کمی مرد را به دلهره بیاندازد و نگرانش سازد. و آن مرد که امروز به صورت یک ماشین صنعتی درآمده، آن روز از شور و اضطرابی شیرین، دل در درونش به تپش درآمده بود. راز این داستان در این است که چگونه اینان امروز به صورت یک توده گل رس درآمده‌اند: در کدام آسیاب وحشتناکی گیر افتادند و چه به روزشان آمد که به این روز افتادند؟ یک جانور پیر هم زیبایی خود را تا حدودی حفظ می‌کند، ولی چه شد که این یک مشت گل رس قشنگ به این شکل مهیب درآمد؟

‏و من سفر خود را در بین این مردمی که خواب‌شان در این بستر ناهموار، پریشان می‌شود، ادامه دادم. صداهایی مبهم که از خرناسه‌های شدید و ناله‌های خزین و کشیده شدن پوتین‌های زمخت بر کف چوبین قطار کسانی که از یک طرف فشرده شده و سعی می‌کردند به طرف دیگر بغلتند، بلند می‌شد و در فضا شناور می‌گشت. و همچنان صدای قطع نشدنی غلتیدن و چرخش سنگریزه‌ها بر ساحل بود که آب آنها را به دریا باز می‌گرداند

در مقابل یک زوج نشستم. کودکی بین این دو نشسته بود. بین آنها جدایی ‏انداخته و خود به خواب رفته بود. ناگهان برگشت و من زیر نور فانوس توانستم صورتش را ببینم. اوه! خدایا چه چهره‌ی قشنگی! شگفتا که از این زوج نخراشیده ‏و نتراشیده چه موجود لطیف زیبائی زاده شده بود! روی آن پیشانی صاف و ‏روی این لبان خوش‌تراش خم شدم و به خود گفتم: این چهره‌ی یک موسیقیدان است، کودکی موتزارت است و یا وعده‌ی شیرین حیات است. شازده کوچولوهای قصه‌ها هیچ فرقی با وی نداشتند: اگر تحت حمایتش قرار می‌دادند و مراقبتش می‌کردند و به تربیتش همت می‌گماردند، هرچه می‌خواستند به بار می‌آوردند! مگر هنگامی که در اثر پیوندی، گل سرخ تازه‌ای در باغ عمل می‌آید، تمام باغبان‌ها به وجد نمی‌آیند؟ گل سرخ را جدا می‌کنند و پرورشش می‌دهند و نوازشش می‌کنند. ولی این امر در مورد انسان‌ها مصداق پیدا نکرده و تنها به باغبان‌ها مربوط می‌شود. موتزارت کودک ‏را مثل سایر کودکان با چکش له و لورده می‌کنند و به وی شکل دلخواه خود را می‌بخشند. این گونه بود که موتزارت بالاترین شادی‌های خود را از موسیقی پوسیده و در آلودگی کنسرت‌ها بدست آورد. موتزارت محکوم است.

‏به کوپه‌ی خود برگشتم در حالی که به خود می‌گفتم: این آدم‌ها از سرنوشت خود شکوه و شکایتی ندارند و در اینجا مسأله‌ی نیکوکاری مرا ناراحت نمی‌کند. ابداً موضوع بر سر آن نیست که برای زخمی که تازه باز شده، رقت قلب نشان دهیم. کسانی که چنین زخم‌هایی را بر پیکر دارند، خود متوجه نیستند. در اینجا مسأله بر سر بشریت است و نه فردی که مجروح شده و زخمی برداشته است. من ابداً اعتقادی به ترحم و دلسوزی ندارم. آنچه مرا آزار می‌دهد دیدگان باغبان است. آنچه مرا عذاب می‌دهد، ابداً مسئله‌ی شوربختی آدمیان نیست، چرا که در نهایت مثل تنبلی انسان بدان خو می‌گیرد. نسل‌هایی از شرق در کثافت غوطه می‌خورند ‏و کک‌شان هم نمی‌گزد. آنچه مرا آزار می‌دهد، با سوپ‌های خیریه قابل درمان نیست. آنچه عذابم می‌دهد، نه این گودی‌هاست و نه این قوزها و نه این زشتی‌ها. آن چیزی است که در همه‌ی این آدم‌ها اندکی هست و آن موتزارت به قتل رسیده است.

تنها اوست که اگر بر خاک بدمد، می‌تواند انسان را بیافریند...

" آنتوان دوسنت اگزوپری "

الکی

جملات عاشقانه، دلتنگی های شبانه

دوستت دارم های الکی

همه را خاک کن

آتش بزن وجودم را

سیگاری روشن کن...

خاک کن...

عفو کن

این شب بیداری هایم

زنده داری هایم را

درمانی نیست

عفو کن

حال که بیست نمیگیرم

صفرش کن

نمان

این یکی را نیز

عفو کن

زود آمده را، زود رفتن است

دیر آمده را...

عفو کن

عمریست پیکرم، قامت خمیده ام، تابش پر مهر آفتاب را...

نیامدنم به بستر تنهایی ات را

عفو کن

خاص بودن را، دیوانگی هایم را، بی پرده گویی هایم را

همه را، همه را

عفو کن

اخته شدنم را، نا باروری ام را، سقط جنینم را

عفو کن

آن توبه شکستن ها را، آن سنگ دلی ها را، آن بی ثمری ها را...

عفو کن

این قافیه بندی را...

علی حقیقتی بر گونه اساطیر...

باید به سکوت گوش فرا داد تا از او چه ها می گوید ؟ او با علی آشناتر است. 

علی کسی است که نه تنها با اندیشه و سخنش ، بلکه با تمام وجود و زندگی اش به همه  ی دردها و نیازها

وهمه ی احتیاج های چند گونه بشری در همه دوره ها پاسخ می دهد

مگر با کلمات می توان از علی سخن گفت ؟

چه رنجی بزرگتر از اینکه ملتی عاشق علی باشد و عاقبت یزید را داشته باشد

 علی انسانی است از آنگونه که باید باشد ولی...نیست

 علی آشکار ترین حقیقت و مترقی ترین مکتبی است که در شکل یک موجود انسانی،تجسم یافته است 

چه خانه‌ی سرد و احمق و بی‌روحی است طبیعت،

که "خدا" از آن رفته باشد.

چه شب دراز و تاریک زمستانی است تاریخ،

که "علی" در آن مرده باشد.

و چه قبرستان عزادار و غم‌زده‌ای است زمین،

که در آن "معبد" نباشد.

"دکتر شریعتی"

خواهمت درید...

شمشیرم تیز است

از جنس تحمل

از جنس امید

از جنس گذشت

از جنس سکوت...

لا لا لا لا !

مادرم

پدرم

خواهرم

برادرم

خانمم

آقایم

همسایه ام

آشنای دیروز و امروزم

دردانه ام

پسرم

دخترم

دوست عزیزم

برایم لالایی مخوانید

میدانم خوابم نمیبرد...

نخوانید...

باش...

سلامت میشوم

علیکم باش...

شهابت میشوم

کهکشانم باش...

شاهنامه ات میشوم

فردوسی ام باش...

لاله ات میشوم

لادنم باش...

پرستویت میشوم

آسمانم باش...

اصلا تریاکت میشوم

سنجاقم باش...

نه!

سیگارت میشوم

آتیشم! باش...

بیمارت میشوم

طبیبم باش...

اصلا میخواهی همه این ها تو شوی و همه آنها من؟!

اصلا میخواهی همان نیمه گمشده ات باشم که میگفتی؟

باشد میروم تا گم شوم!...

رنجش را ما بردیم، کیفش را نیز دیگران

الکل را رازی کشف کرد اما میلیون ها انسان خوردنش، حرفم این است

خیابان هایم آلوده میشوند

وقتی بارون میاد من میمونم و تنهایی قدم زدن زیرش!

وقتی از کنار ماشین هایی که پارک شدن رد میشم

میبینمشون اما اتفاقی نه کنجکاوانه!

اما به روی خودم نمیارم و رد میشم

گور هممون...

انتظار

واژه ای است سنگین

به سنگینیِ پیری زود رس!

و کیست بداند سایه مرگ را

سایه ای که آرزوها را میبلعد و نا امیدت میکند

انتظار سخت است

اگر نبود خداوند یگانه بشریت را به آمدنِ آخرین ولی خود منتظر نمیگذاشت

انتظار سخت است و فهمیدنش از خودش سخت تر

چه میگویم؟!

آری من گفتم و انتظار آمدنت پایان یافت...

وقتی زمین ابری میشود...

امشب زمین ابری بود، یعنی مه همه جارو گرفته بود

چقدر امشب با وضعیت یه ملت همخوانی داشت

اینجا  زمین  ابریست...

سیگار پشت سیگارو و قدم زنان و موزیک پشت موزیک

انگار داری پاسبانی میکنی

پاسبانی یه ملت رو!

که همه تو خونه هاشون گرفتن بغل بخاری خوابیدن...

میخوام شل کنم

میخوام داد نزنم

میخوام درد نکشم

میخوام آروم باشم

میخوام شل کنم و درد رو کمتر کنم، دردی که روزگار و بودن بهم وارد میکنه

باید مثه یه زن که توی یه تجاوز جنسی شل بگیره دردش کمتر میشه شل بگیرم

آره باید شل کنم...

چشمامو ببندمو

حرف نزنم

دردارو فراموش کنم و پیک بعدی رو برم بالا...

البته میدونم تمومی نداره

ولی خوب دمی هم غنیمت است...

بعد از سالها خانه نشینی اینترنتی! فیس بوکی شدیم...

http://www.facebook.com/roohallah.hosini

دوستان رخ بنمایانند!